یکی از جالب ترین چیزهایی که تا الان گوش دادم، این داستان صوتی زیبا و جذاب کنار من باش نوشته مصطفی زیرکی با صدای علی زکریایی

ارائه شده توسط وبسایت رادیومون


اول از همه باید بگم که این اولین داستان صوتی ای هست که گوش دادم.

داستان در مورد پسر جوانیه که تو خانواده ای مذهبی بزرگ شده و طی یک ماجرای جالب با دختری به نام هدیه آشنا میشه و بعد از اتفاقات دیگه عاشقش میشه. ولی قبل از این که بخواد حسش رو بیان کنه ، میره سربازی و وقتی برمیگرده ، میبینه جا تره و بچه نیست.

پیشنهاد میکنم حتما بهش گوش کنید.

لینک دانلود:

قسمت1

قسمت2

قسمت3

قسمت4

قسمت5

قسمت6

قسمت7

قسمت8

قسمت9

قسمت10

قسمت11




متن داستان به شرح زیر است:


همه چیز از اون روز شروع شد ...


من برای سوار شدن به هواپیما اماده میشدم که یهو یکی از پشت سر صدام زد:

آقای منصوری!؟

من با تعجب برگشتم و خانوم جوانی رو دیدم که سراسیمه به طرفم می دوید:

آقای منصوری صبر کنید کار واجبی باهاتون دارم!


گفتم: بفرمایید در خدمتتونم چه کمکی از دستم بر میاد ؟ 

- آقای منصوری من هانیه هستم دختر سرهنگ!


تا این حرف رو شنیدم دنیا دور سرم چرخید و خاطرات دوره نوجوانیم دوباره زنده شد 

....

پانزده سال پیش اولین باری که دیدمش یه دختر نونزده ساله باهوش و با نمک بود که تا آخر وقت تو کافینت نشسته بود.

من که کارم تموم شده بود سیستم ها رو خاموش کردم و بهش گفتم:

- خانوم وقت کار کافینت تمومه لطفا سیستم رو خاموش کنید 

نگاه مظلومانه ای بهم کرد و گفت:

- میشه امشب رو اینجا بمونم؟ فقط همین امشب! قول میدم فردا یه جایی برای خواب پیدا کنم.


من بهت زده شده بودم و نمیدونستم چی بگم و رفتم و بقیه سیستم ها رو خاموش کنم و فکر میکردم که چکار باید بکنم .

دخترک به طرفم اومد و دوباره گفت:

- آقا تورو خدا کمکم کنید . به خدا قول میدم مشکلی براتون پیش نیاد . به کسی نمیگم اینجا بودم. 

گفتم:

 آخه خواهر من اینجا محل کار منه ، من که نمیتونم اینکارو بکنم و این اجازه رو بشما بدم ، ببخشیدها ولی لطفا بفرماید که منم میخوام برم

اون روزا من یه پسر خجالتی و سر بزیر بودم که تازه وارد دانشگاه شده بودم و تازه این کافینت کوچیک رو راه انداخته بودم .

پدرم که روحانی سرشناسی بود و تمام اهل محل احترام خاصی براش قایل بودن خیلی توی تربیت من و خواهر کوچکترم مقید بود و نگذاشته بود ما کوچکترین کمبودی رو در زندگی احساس کنیم.

 پدرم چهارشنبه شبها در مسجد امام هادی (ع) که نزدیک مغازه من بود سخنرانی داشت و قرار ما این بود که همیشه بعد اتمام مراسم دنبال من هم میومد و با هم میرفتیم خونه 

اونشب هم چهارشنبه بود و هر لحظه امکان داشت پدرم از راه برسه و...

و اگه این خانم رو این موقع شب اینجا ببینه... خیلی می ترسیدم یه وقت فکر بدی بکنه ....

گفتم:

- خانم تو رو خدا برام دردسر درست نکنید لطف کنید برید بیرون از مغازه من،

آخه این چه کاریه شما میکنید مگه خونه زندگی ندارید شما ! 

- آقا من مشتری شما هستم و چند باریه که اینجا اومدم و شما رو میشناسم آدم بیراهی نیستید و میدونم اجازه میدین امشب رو اینجا بمونم و اگه نذارین معلوم نیست امشب من جایی بتونم پیدا کنم و اونوقت هر اتفاقی که برام بیفته شما هم مقصرید !

ناگهان صدای بوق ماشین پدرم رو شنیدم که اومده بود دنبالم !

من که دست و پام رو گم کرده بودم و نمیدونستم الان باید چیکار کنم 

گفتم:

- من تا صبح نیستم و در مغازه رو هم قفل میکنم مشکلی ندارید؟

من همیشه سعی میکردم جوری زندگی کنم که پدرم ازم رضایت داشته باشه و نظر اون برام خیلی مهم بود و تو تصمیم گیریهام حتما با اون مشورت میکردم اما اینقدر اونشب حول شده بودم و از اینکه پدرم اگه من رو این موقع شب با این دختر، تنها ببینه چه فکری باخودش میکنه میترسیدم که دیگه نتونستم تصمیم درست و حسابی بگیرم

 ....

وقتی کرکره مغازه رو پایین میکشیدم دست و پام می لرزیدن و تپش قلبم رو کاملا احساس میکردم 


هنوز صدای "آقای منصوری آقای منصوری" هانیه رو میشنیدم که چشمهام رو باز کردم،

 از حال رفته بودم، 

هانیه با یه لیوان آب بالای سرم وایستاده بود، گفتم:

- شما از هدیه خبری دارید؟

گفت: 

- باید باهاتون صحبت کنم درباره ش ولی نه تو این شرایط ،حالتون اصلا خوب نیست

ون شب سر سفره شام کاملا مشخص بود یه اتفاقی برام افتاده و پدر و مادرم این رو فهمیده بودن مادرم پرسید:
- امید چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ 
- نه مادر چیزی نشده 
- چرا غذاتو نمیخوری چرا اینقدر توفکری ؟ 
- مشکلی نیست فقط خستم 

اون روزا من و یکسری از بچه های محل یه تیم مستند سازی راه انداخته بودیم و با دوربین هندی-کم یکی از بچه ها در حال ساخت یک فیلم مستند بودیم!
 اون شب هم از پدرم قول گرفته بودم که یه وقتی به من بده تا درباره موضوع مستند باهم صحبتی داشته باشیم اما;
اینقدر اون دختر فکرمو مشغول کرده بود که دیگه فراموش کردم با پدرم قراره صحبت کنم و رفتم تو اتاقم که بخوابم 
صدای پیجر های فرودگاه در سالن پیچید و من متوجه شدم هواپیمایی که قراربود من رو به مقصدم بروسونه آماده پرواز شده، من که هنوز تو سالن انتظار نشسته بودم با عجله رو به هانیه کردم و گفتم:
- از هدیه خبردارید؟
هانیه که انگار حول شده بود گفت:
- آره، راستش اون از من خواست باهاتون صحبت کنم، می خواد ببیندتون!

منکه انگار دنیا برام رنگ تازه گرفته بود و نمیدونستم خوابم یا بیدار مشتاقانه گفتم:
- خب چرا معطلید بریم بریم میخوام ببینمش!
اون شب سخت زندگیم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم; اصلا نتونستم بخوابم; همش به اون دختر تنها توی مغازه فکر میکردم و لحظات برام به کندی میگذشت، فکرای زیاد به ذهنم خطور میکرد، اینکه چرا دخترک تا اون ساعت توی کافینت نشسته بود و جایی برای خوابیدن نداشت؟! 
یا اینکه چرا باید برای من همچین اتفاقی بیوفته؟!
به قیافش نمیخورد که دختر بی کس و کاری باشه و از نوع لباس پوشیدنش مشخص بود که تو خانواده مرفهی زندگی میکنه اما چرا نمی خواست بره خونه؟ 
فکرم مدام مشغول همین سوالات بی جواب بود. نمیتونستم آروم بگیرم. زمستون سردی بود و من از پنجره اتاقم به بیرون خیره شده بودم که یهو به این فکر افتادم که نکنه سرما بخوره؟!
با این سردی هوا حتما مغازه سرده و اون حتما سردشه، یعنی الان داره چیکار میکنه؟
بعد از کلی کلانجار رفتن با خودم و اینکه چه کاری درسته و چه کاری نادرست بالاخره تصمیم رو گرفتم آخر با یه پتو و بالش زیر بغل از خونه زدم بیرون،
راستش نتونستم تحمل کنم اون دختر اونشب رو توی سرما سپری کنه، 
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و کمتر وسیله نقلیه ای اون موقع تو خیابون پیدا میشد و من تا مغازه پیاده راه رفتم،
همش به اینکه الان چی باید بهش بگم و چجوری با اون دختر باید روبرو بشم فکر میکردم، 
سکوت تمام خیابون رو فراگرفته بود و صدای خش خش جاروی رفتگری رو از ته خیابون می شنیدم 
قفل رو باز کردمو کرکره مغازه رو تا نیمه بالا کشیدم، وقتی وارد مغازه شدم گفتم:
- خانوم نترسید منم صاحب مغازه!
 اما در عین ناباوری هیچ جوابی نشنیدم!
 دوباره صدا زدم.
 اثری از اون دختر نبود !!!!
به سرعت رفتم و تمام چراغ ها رو روشن کردم، پشت میزو صندلی ها رو یکی یکی نگاه کردم.
خیلی ترسیده بودم نمیدونستم که چیکار باید بکنم که یهو صدای دخترک رو از ته مغازه شنیدم که پشت یک میز قایم شده بود:
- شمایید ببخشید ترسیدم فکر نمی کردم شما این موقع شب بیاین واسه همین اینجا قایم شدم!
رنگی به صورتش نمونده بود 
من هم نمیدونستم چی باید بگم،
بدون معطلی مشغول پهن کردن پتو و بالشی شدم که براش آورده بودم، که ناگهان از پشت سرصدای پدرم شنیدم:
- امید! معلوم هست این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟؟!!
وقتی برگشتم در عین ناباوری پدرم رو دیدم که با چهره ای آشفته و پریشان ایستاده بود و اعصبانیت از سر و روش می بارید...
 سکوت تلخی چند دقیقه مهمون مون بود تا اینکه دخترک از پشت میز بیرون اومد و با صدایی لرزان گفت:
- حاج آقا تقصیر منه که پسرتون اینجاست! 
 پدرم که از دیدن دخترک بدجوری  شوکه شده بود و مات و مبهوت ایستاده بود گفت:
- هدیه دخترم شما اینجا چیکار می کنی؟!
سرهنگ مرادی پدر هدیه مردی دقیق و مقرراتی بود؛
 پدر من روحانی عقیدتی سیاسی نیروی زمینی ارتش بود و با سرهنگ مرادی همکار بودن .
هدیه تو خانواده ای بزرگ شده بود که زیاد پایبند مسایل اعتقادی نبودن ؛
 هدیه هم دختری یک دنده و لوس بود و پدر و مادرش هرچی که میخواست، براش تهیه می کردن؛ 
هدیه دوستان خوبی نداشت و همیشه وقتش با دوستانش به بطالت می گذشت و هیچ برنامه درستی برای زندگیش نداشت ..…
یک شب پلیس هدیه رو با جمعی از دوستانش توی یکی از پارتیهای شبانه بازداشت میکنه و این موضوع باعث میشه سرهنگ مرادی به این فکر بیفته که هدیه رو تو خونه زندونی کنه و نذاره دیگه با دوستاش رابطه داشته باشه؛
اما طولی نمیکشه که هدیه با وساطت مادرش دوباره به جمع دوستانش بر می گرده و دوباره روز از نو و روزی از نو ، 
تا اینکه بالاخره سرهنگ مرادی که
جونش به لبش رسیده بود هدیه رو برای مشاوره پیش پدر من میاره تا شاید کمی سربراه بشه 
اما این کار هم نتونسته بود هدیه رو از مسیری که شروع کرده بازگردونه ، تا حدی که دیگه سرهنگ مرادی خسته میشه و متوسل به تنبیه بدنی میشه؛ اون شب هم هدیه به همین خاطر از خونه فرار میکنه و باقی ماجرا ..
آقای منصوری ماشین من تو پارکینگ فرودگاست از این طرف لطفا .. من که کم کم داشتم از دلشوره و استرس از پا در می اومدم گفتم:هانیه خانوم شما نمیدونید چقدر مشتاق دیدنشم و چقدر انتظار دیدنشو کشیدم ..
هانیه که اشک توی چشماش حلقه زده بود و انگار انتظار نداشت من بخوام هدیه رو ببینم با خوشحالی گفت آره خب، بریم حتما بعد از این مدت باید حرفای زیادی واسه گفتن داشته باشید؛ اون برای دیدنتون لحظه شماری میکنه؛
اما قبل از اینکه ببینیدش باید یه موضوعی رو بهتون بگم  ....
اونشب سخت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ، پدرم هدیه رو تحویل خانوادش داد.
من توی ماشین شاهد و نظاره گر سیلی خوردن هدیه از سرهنگ مرادی بودم و حالا  یه حس عجیبی نسبت به هدیه پیدا کرده بودم ، پدرم هم با شنیدن توضیحات من قانع شد و بعد از کلی نصیحت که من باید این موضوع رو بهش اطلاع میدادم  و ... "کم کم اوضاع داشت  به حالت اول خودش بر می گشت و من هم داشتم اون موضوع رو فراموش میکردم؛
تا اینکه یه روز ظهر وقتی که آخرین مشتری هم رفت، کرکره مغازه رو تا نیمه پایین کشیدم و مشغول تعمیر یکی از سیستم ها شدم؛
 تو حال خودم بودم که یهو متوجه شدم یکی وارد مغازه شد؛ وقتی سرم رو برگردوندم و نگاهم به نگاهش افتاد در عین ناباوری هدیه رو دیدم که توی مغازه من ایستاده بود!!!
 من که دیگه حوصله دردسر نداشتم رفتم جلو و گفتم 
خانم مرادی شمایید؟!
توقع داشتم بعد از اون ماجرایی که برای من درست کردین ، دیگه اینطرفا پیداتون نشه !!
تورو خدا؛ تو رو جون هر کی دوست دارید از مغازه من برید بیرون و اینجا نیاین دیگه !
اینهمه کافینت تو این شهر هست ، برید یه جای دیگه خب ! 
هدیه که انگار حرفهای من براش مهم نبود، پشت سیستم شماره پنج نشست و گفت لطفا این سیستم رو راه بندازید که خیلی کار دارم …
من که از پررویی و بی حیایی این دختر مخصوصا بعد از اون اتفاقی که افتاده بود، بد جوری کفری شده بودم،  با عصبانیت رو به هدیه کردم و گفتم اینجا اینترنت هیچ سیستمی برای شما آزاد نمیشه !! بیرون لطفا !!
توقع داشتم هدیه بعد از این برخورد من ناراحت بشه و بره و دیگه پیداش نشه ، اما اون با پررویی تمام سر جاش نشست و گفت:باشه !!
من به اینترنت نیازی ندارم ، اصلا میخوام یکسری متن تایپ کنم ، و شروع کرد به بازکردن نرم افزار ورد و تایپ کردن ..
 اعصابم خورد شده بود و همینطور که داشتم سیستم رو تعمیر میکردم زیر لب میگفتم ..
 این دختر دیوونست !!
اصلا تعادل روانی درست و حسابی نداره !! طفلی پدر و مادرش چی میکشن از دستش ..… 
تمام مدت حواسم به هدیه بود که چیکار میکنه و جرات اینکه چیزی  بگم رو نداشتم ، مشتریا یکی یکی اومدن و رفتن؛ 
هدیه همچنان مشغول بود و من هم اینترنت سیستمش رو آزاد کرده بودم .
دنیای عجیبیه من همیشه دنبال یک زندگی بی دردسر و بی حاشیه بودم و از حرف مردم میترسیدم ؛
اما حالا انگار خدا میخواد منو اینجوری امتحان کنه ؛
چرا اون روز هدیه میخواست تو مغازه بمونه، با اینکه برای استفاده از اینترنت نیومده بود؟! 
این سوالی بود که تمام ذهنم رو بخودش مشغول کرده بود .
روز بعد هم این اتفاق تکرار شد و هدیه پشت سیستم شماره پنج نشست و مشغول تایپ کردن شد 
و من مثل روز قبل نتونستم از پس هدیه بر بیام و اون رو متقاعد کنم که اینجا نیاد .... 
این موضوع خیلی فکرمو مشغول کرده بود؛ 
هدیه حالا مشتری ثابت من شده بود و من نمیدونستم که روزگار چه سرنوشتی رو برام رقم زده ....

از کودکی به ساز ویالون علاقه 
زیادی داشتم و چند سالی بود که زیر دست یکی از اساتید خبره، این ساز رو آموزش دیده بودم؛
مادرم همیشه مشوق من بود و به صدای سازی که میزدم گوش میداد؛

ولی پدرم که دوست داشت من سراغ مداحی برم؛ با اینکار زیاد موافق نبود؛
من به احترام پدرم توی خونه  تمرین نمی کردم؛ به همین خاطر مجبور بودم ظهر ها توی کافی نت چند ساعتی تمرین داشته باشم .
اما با حضور هدیه اینکار برام سخت شده بود...

ظهر بود و وقت نماز؛
طبق معمول هدیه مشغول بود و من هم با یکی از دوستام قرار گذاشته بودم بعد از نماز، توی مسجد محله مون راجعبه مستندی که شروع کرده بودیم حرف بزنیم ؛
گفتم: 
-خانم مرادی من میخوام برم مسجد، کافی نت تا یکی دو ساعت دیگه تعطیله، لطفا سیستم رو خاموش کنید که من هم به نماز و کارم برسم؛
هدیه که انگار خیال رفتن نداشت گفت:
-خب برید من هستم؛ اگه میخواین درم قفل کنید هیچ ایرادی نداره! من رو که میشناسین دیگه؛ مطمئن باشید هیچ مشکلی پیش نمیاد...
من که اعصاب درست و حسابی نداشتم؛
گفتم: 
-خانم مرادی خواهش میکنم از این بچه بازی هاتون دست بردارید ! من نمیدونم باچه زبونی به شما بفهمونم که اینکار اشتباست و اصلا نمیخوام که شما اینجا بیاین !؟
- راستش نمیدونم چی بگم اما؛ 
اما اینجا تنها جاییه که من توش راحتم و احساس امنیت میکنم؛ من حاج آقا منصوری پدرتون رو خوب میشناسم؛ همینطور شما رو.. تعریف شما رو از پدرم شنیدم...
راستش من اصلا نمیخوام برای شما دردسر درست کنم ....

هدیه شروع کرد به حرف زدن و درد دل کردن؛ 
از داستان زندگیش گفت؛ 
از اینکه چه اشتباهاتی انجام داده و اینکه تو انتخاب دوست اشتباه کرده بود..
از روزایی گفت که شاهد دعوا و اختلافات پدر و مادرش بوده ؛ 
 اینکه چرا اینجا رو انتخاب کرده بود، اون دنبال پاتوقی بود که هیچ کدوم از دوستانش خبر نداشته باشن و جای مطمئنی باشه؛ این پیشنهاد مادرش بوده که خودش رو 
چند وقتی از دوستانش دور نگهداره تا فراموشش کنن و...
حرف های هدیه خیلی فکر من رو به خودش مشغول کرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتم تا با خواهرم آرزو موضوع رو درمیون بذارم ؛
بعد از کلی صحبت و مشورت، آرزو از من خواست تا با هدیه صحبت کنه. 
صبح روز بعد آرزو هم با من به محل کارم اومد و منتظر اومدن هدیه شدیم؛ 
اونروز هدیه و آرزو مشغول صحبت بودن و انگار آرزو خوب تونسته بود با هدیه ارتباط برقرار کنه.. 
با اومدن آرزو خیال من هم راحت شد و دیگه نگران این قضیه نبودم .. 
روز های زیادی گذشت، هدیه هم انگار از این موضوع راضی بود و آرزو رو به عنوان یک دوست خوب قبول داشت و همیشه با اون مشورت میکرد؛ آرزو هم اون رو با خیلی از مسائلی که باید بدونه آشنا کرد و کم کم هدیه همراه ما به مسجد می اومد و من از این موضوع خیلی خوشحال و راضی بودم..
هر روز هدیه و آرزو شاهد تمرین و ساز زدن من بودن و من هم از اینکه می دیدم هدیه اینقدر ساز ویولن رو دوست داره و با اشتیاق و علاقه در تمرین‌های من حضور داره احساس خوبی داشتم و بیشتر مشتاق یادگیری این ساز می شدم..
روزهای زیادی به همین منوال گذشتن؛ 
اون روزا شروع دوران سخت زندگی من بود؛ حس عجیبی نسبت به هدیه پیدا کرده بودم،
یه جورایی به هدیه علاقمند شده بودم و این موضوع رو نتونستم با کسی درمیون بذارم؛
 دانشگاه من در حال تمام  شدن بود و کم کم باید برای رفتن به خدمت سربازی آماده میشدم؛
 به همین خاطر به فکر واگذاری کافی نت افتادم؛ 
یک روز صبح یه آگهی واگذاری نوشتم و روی شیشه مغازه نصب کردم؛ 
وقتی هدیه از این موضوع  با خبر شد، بعد از کلی صحبت و مشورت با آرزو به این نتیجه رسیدن که خودشون مدیرت کافی نت رو قبول کنن، تا من هم مجبور به واگذاری نباشم.
گفتم:
-آخه اینکار برای شما مشکله و به این آسونی که فکر میکنید نیست! 
آرزو که میدونستم چقدر خوشحاله و معلوم بود برنامه های زیادی برای مدیریت کافی نت تو ذهنش ریخته، گفت:
-نه ما تو این مدت تقریبا همه کار اینجا رو یاد گرفتیم و میدونم که میتونیم اینجارو اداره کنیم..
هدیه هم که مشخص بود نظرش چیه، جلو اومد و گفت:
-آره من هم میتونم یه تغیرات اساسی تو دکور مغازه بدم و یه برنامه های برای اینجا دارم، خیلی خوب میشه ما هم از بیکاری درمیایم و شما هم اینجارو از دست نمیدین! 
پیشنهاد خوبی بود و من هم از خدام بود که اینکار رو انجام بدم اما برای اینکه یکم کلاس بزارمو این پیشنهاد رو زود قبول نکرده باشم گفتم:
-باشه، باید فکرامو بکنم بعد خبر میدم.. 
آرزو که من رو خوب میشناخت، چشماش رو ریز کرد و نگاهی به من کرد و گفت:
-باشه فکراتون رو بکنید لطفا که خیلی کار داریم! 
هدیه خیلی تغییر کرده بود و حالا با قبول کردن این کار انگار به زندگی امیدوارتر شده بود و با آرزو برنامه های زیادی برای خودشون ریخته بودن، پدر و مادر هدیه هم که متوجه این تغییرات شده بودن خیلی خوشحال و راضی بودن و گاهی به جمع ما میومدن و با هم صحبت می کردیم..
هانیه خواهر هدیه برعکس هدیه، دختری درسخون بود و اون روزا برای ادامه تحصیل به آلمان سفر کرده بود و پیش عموشون که اونجا زندگی میکردن بود و من تعریفش رو از هدیه شنیده بودم.. 
هانیه کمی از هدیه بزرگتر بود؛ اما چون مشغول ادامه تحصیل بود پدر و مادر هدیه تصمیم گرفتن هدیه زودتر از هانیه ازدواج کنه.. 
قرار شده بود همکار سرهنگ مرادی برای پسرش یه قرار خواستگاری بذارن.. 
 آرزو که این موضوع رو از هدیه فهمیده بود، یه شب اومد توی اتاقم و گفت‌: 
- امید نظرت درباره هدیه چیه؟ من فکر میکنم تو هدیه رو دوست داری درسته؟
منکه از این حرف آرزو شوکه شده بودم، سرم رو پایین انداختم نتونستم راستش رو بگم وگفتم:
- نه این چه حرفیه که میزنی، اشتباه میکنی من هیچ حسی نسبت به هدیه ندارم! 
اما توی دلم میگفتم چرا داری چرت میگی  پسر! حرف دلت رو بزن!
آرزو که دختر زرنگی بود و انگار از رفتارم اینو فهمیده بود ادامه داد:
-آخه امشب قراره برای هدیه خواستگار بیاد، اگه علاقه ای بهش داری بگو .. 
من که انگار دنیا داشت روی سرم خراب میشد و حس میکردم دیگه باید کاری انجام بدم‌؛ نتونستم دیگه چیزی بگم و اونشب تا صبح با خودم کلنجار رفتم و خوابم نبرد.. 
روز بعد وقتی هدیه و آرزو مشغول صحبت بودن، خیلی دوست داشتم دارن درباره چی حرف میزنن و خواستگاری دیشب به کجا رسیده...
تا یه فرصتی پیدا کردم، سریع آرزو رو صدا زدم و گفتم چی شد؟ 
آرزو که از تعجب چشماش گرد شده بود گفت:
-چی چیشد؟ 
-خواستگاری دیشب دیگه!  به کجا رسید؟ از پسره خوشش اومد؟ 
آرزو که توقع نداشت من اینجوری پیگیر این موضوع باشم، گفت:
-که اینطور.. پس شما هیچ حسی به هدیه نداری و اصلا بهش فکر نمیکنی!! 
منکه حول شده بودم گفتم:
-تو رو خدا آرومتر الان صداتو میشنوه! 
-باشه شب باید صحبت کنیم.. 
اونشب من و آرزو ساعت ها با هم صحبت کردیم اما به نتیجه ای نرسیدیم؛ گفتم:
- الان نمیتونم به فکر ازدواج باشم چون هنوز تکلیف سربازیم معلوم نیست و هنوز موقعیت ازدواج رو ندارم
آرزو گفت:
-باشه پس بزار من با مامان و بابا صحبت کنم، میریم خواستگاری بعد اونجا شما شرایطت رو بگو.. 
-نه چیزی نگو نمیخوام به کسی چیزی بگم، خودم به موقعش با مامان و بابا صحبت میکنم... 

آخرین ترم دانشگاه من هم تموم شد و بالاخره من فارغ التحصیل شدم؛ 
پس درخواست اعزام به خدمتم رو فرستادم، اما هنوز با خودم درگیر این موضوع بودم و حال روحیم اصلا خوب نبود... 

خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برگه اعزام به خدمتم اومد و من هنوز کارهای زیادی رو هنوز انجام نداده بودم. 
همه اون چیزی که باید انجام میشد رو به هدیه و آرزو گفتم و وسایل سفرم روبستم.. 
صبح روزی که باید اعزام میشدم، هدیه هم همراه خانوادم برای بدرقه من اومده بود و من از همین الان خیلی احساس دلتنگی می کردم و اصلا حال خوبی نداشتم.. 
سه ماه برای آموزش در یکی از شهر های اطراف گذشت، اما بعد از این دوره از شانس بدم باید در یکی از شهرهای مرزی خدمتم رو ادامه میدادم؛ 
این دوران برای منی که تا اون زمان از خانوادم دور نبودم خیلی سخت بود، دلم خیلی برای خانوادم تنگ شده بود و هوای خونه رو داشتم اما بیشتر اوقات به هدیه و روزهایی که در کافی نت با هم بودیم فکر میکردم.. 
تا اینکه دوران سربازی من هم به پایان رسید ..
خیلی خوشحال بودم که دوباره هدیه رو می بینم و تصمیم گرفته بودم وقتی برگشتم حتماحسم رو بهش بگم.. 
همون روز اول با ذوق و شوق آماده رفتن به مغازه شدم‌؛ مادر گفت هنوز نیومده کجا میخوای بری! بزار یکم خستگی سفرت درآد بعدا برو!
من که برای دیدن هدیه دست از پا نمیشناختم نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
-نه مادر یه کار مهم دارم که باید انجام بدم
آرزو که میدونست عجله من برای چیه گفت:
-حالا دیر نمیشه بزار فردا با هم میریم، فعلا کافی نت تعطیله.. 
-تعطیله!! مگه هدیه خانوم مغازه نیست؟ 
آرزو سرشو پایین انداخت و گفت:
-نه هدیه نیست، یعنی کلا نیست، دیگه نمیاد.. 
-یعنی چی؟ چرا نمیاد؟ 
-آخه خونشون رو عوض کردن و از این محله رفتن.. 
-رفتن؟ کجا؟ چرا چیزی به من نگفت! 
من که از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شده بودم و دیگه هیچ اشتیاق و رمقی برای کار کردن نداشتم کافی نت رو به یکی از دوستانم واگذار کردم و چند وقتی خونه موندم و بیشتر وقتم، توی اتاقم بودم و بیرون نیومدم؛
اوایل پاییز بود و من تنها توی بالکنی که در مجاورت با فضای سبزی که دوران کودکیم رو به یادم میاورد، روی یه کاناپه قدیمی نشسته بودم و به برگهای زرد و خوش رنگی که روی زمین جمع شده بودند نگاه می کردم و مشغول ویولن زدن بودم ، همون آهنگی که هدیه خیلی دوسش داشت؛ آرزو درحالی که یه نوشیدنی گرم  در دست داشت وارد بالکن شد، کنارم نشست و گفت:
-حس و حالت رو میفهمم و درکت میکنم، اگه اون روز که بهت گفتم حرفم رو گوش می کردی الان حال و روزت بهتر از این بود. 
من که حوصله سرزنش های آرزو رو نداشتم بی اعتنا به حرف های آرزو به نواختن ویولن ادامه دادم و تو فکر این بودم که راهی برای دوباره دیدن هدیه پیدا کنم تا اینکه آرزو گفت:
-خوب داداش گلم یه کاری کن، اینکه اینجا بشینی و دست روی دست بزاری که چیزی درست نمیشه! 
-میگی چیکار کنم؟ خودم میدونم که باید موضوع رو زودتر از اینا با پدر و مادر درمیون میذاشتم، چیزی نگو لطفا، دیگه حوصله ندارم! 
آرزو کمی فکر کرد و گفت:
-الان هم دیر نشده بیا فردا با هم بریم از همسایه های محله هدیه پرس و جو کنیم تا شاید بتونیم آدرسی ازشون پیدا کنیم؛ 
فردای اون روز من و آرزو یه سری به خونه قدیم سرهنگ مرادی زدیم و از همسایه ها آدرس جدیدشون رو خواستیم، اما از هرکی پرسیدیم، کسی خبری ازشون نداشت و نتونستیم هیچ نشونی پیدا کنیم.

هر روز و هر شب خودم رو سرزنش میکردم که چرا حرف دلم رو به هدیه نگفتم اما دیگه دیر شده بود و هدیه رفته بود و هیچ خبری ازش نبود، انگار آب شده بود و رفته بودن توی زمین .
پدر و مادرم با دیدن حال و روز من، نگرانم شده بودن و آرزو هم داستان هدیه رو بهشون گفته بود؛
 پدرم خیلی باهام
 صحبت کرد و خیلی کمکم کرد تا بتونم به زندگی روزمره برگردم و یه جورایی هدیه رو فراموش کنم و همه چیز رو بسپرم به خدا و از اون کمک بگیرم، حال روحیم بهتر شده بود... 
چند سالی گذشت و من هم  این موضوع رو فراموش کرده بودم، تا اینکه یه روز سری به کافی نت زدم تا حالی از رضا دوستم بپرسم، وارد مغازه شدم هنوز همونطور بود و رضا دست به ترکیبش نزده بود؛ 
من که هنوز شغل درست و حسابی نداشتم به فکر این افتادم که با رضا صحبت کنم و اگه قبول کرد، باهاش تو کافی نت شریک بشم، اما رضا چون با محمد برادرش تو کافی نت شریک شده بود درخواست من رو رد کرد و گفت دیگه دیر شده و نمیتونه این درخواست من رو قبول کنه، من نا امید تو کافی نت نشسته بودم و به سیستم شماره پنج همون سیستمی که هدیه همیشه باهاش کار میکرد خیره شده بودم، دوباره خاطرات اون دوران زنده شدن؛ 
هدیه رو پشت اون سیستم می دیدم که در کنار آرزو با ذوق و شوق در حال شنیدن آهنگی هستند که من در حال نواختنشم ...
از فردای اون روز به کافی نت میرفتم و به آدم هایی که پشت سیستم پنج می نشستن خیره میشدم و انگار منتظر بودم تا شاید هدیه رو ببینم اما دیگه دیر شده بود ...
پدر و مادرم خیلی با من صحبت کردن، تا بتونن من رو از فکر هدیه دربیارن اما تاثیری توی حال من نداشتن،  تا اینکه بالاخره یه شب پدرم گفت:
-امید جان من و مادرت یه دختر خوب برات در نظر گرفتیم؛ 
منصوره رو که حتما یادته دختر آقای فصیحی همسایه خونه دایی محمد، الان برای خودش خانومی شده، اگه موافقی به دایی بگم ازشون یه وقت بگیره تا برای خواستگاری بریم؟
مادرمم که حرف های پدرم رو تایید میکرد گفت:
-آره مادر، چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟ هدیه هم اگه قسمتت بود حتما نصیبت میشد! 
منکه از شدت ناراحتی نمیدونستم الان چی باید بگم گفتم:
-میدونم که نگرانم هستین اما من نمیتونم به ازدواج فکر کنم.. 
پدرم گفت:
-یعنی اگه هدیه بود به ازدواج فکر میکردی؟ 
این دختر مناسب تو نیست، چرا اینقدر فکرتو درگیر اون دختر کردی؟ خودت میدونی هدیه اصلا سابقه خوبی نداره!
 گفتم:
-شما که منو میشناسین اگه هدیه مورد مناسبی برای ازدواج نبود و خودم به این نتیجه می‌رسیدم که دختر خوبی نیست، اصلا بهش فکر  نمی کردم، حتما قبولش دارم دیگه! 
آرزو هم که ساکت به حرف های ما گوش می کرد و تا این لحظه حرفی نزده بود، در تأیید حرفهای من گفت:
-آره بابا جون امید راست میگه هدیه این اواخر خیلی تغییر کرده بود، هدیه دیگه اون دختری که شما میشناختین نیست! 
و شروع کرد به تعریف کردن از هدیه و اینکه چطور شده هدیه تغییر کرده و متحول شده و اینکه اون از گذشته خودش پشیمون بوده و...   
من که ساکت شده بودم و به حرف های آرزو گوش میدادم؛ خبر نداشتم که آرزو چه خاطراتی با هدیه داشته و خیلی از حرفاش برام تازه و لذت بخش بود. 

در این میون مادرم هم که گاهی زیر چشمی نگاهی به من مینداخت تا ببینه عکس العمل من در مورد حرفای آرزو چیه، یهو حرف های آرزو رو قطع کرد و گفت:
-از اول هم معلوم بود یه ریگی تو کفش این دختره چشم سفید هست! اِ اِ اِ  ببین چجوری با دوز و کلک مهر خودشو تو دل پسر یکی یدونه ی  من جا کرده؟ مشخصه  دیگه، هدیه میدونسته که امید من، از این تیپ دخترا خوشش نمیاد، خواسته دو سه روزی با آرزو بچرخه و تیپش رو عوض کنه و به مسجد بره تا نظر پسر یکی یدونه من رو بخودش جلب کنه! 
حالا پدرم که بعد از شنیدن حرف های آرزو انگار نظرش در مورد هدیه عوض شده بود و یه جورایی قانع شده بود، انگار اصلا توقع شنیدن همچین حرفایی رو از مادرم نداشت؛ اخمی روی صورتش انداخت و رو به مادرم کرد و گفت:
-این چه حرفیه میزنی خانوم! چرا ندونسته گناه مردم رو پاک میکنی؟ تو از کجا به نیت اون دختر پی بردی که این حرف رو میزنی؟ 
منکه دیگه از این وضعیت خسته شده بودم و حوصله شنیدن این حرفها رو نداشتم به نشانه اعتراض بلند شدم و گفتم:
-ببخشید سرم درد میکنه و میخوام برم بخوابم! 
در همین حین آرزو که اشک از چشماش روونه  شده بود، با بغضی که در گلو داشت گفت:
-هدیه اصلا به امید فکر نمیکرد؛ هدیه امید رو خیلی قبول داشت به همین خاطر بهش اعتماد کرده بود و می خواست چند وقتی خودش رو مشغول کنه و از دوستان قدیمش دور باشه! تازه من بارها نظرش رو درباره امید پرسیده بودم! 
منکه از شنیدن این حرف شوکه شده بودم، با تعجب نگاهی به آرزو انداختم و گفتم:
تو چیکار کردی؟ چرا اینکار رو کردی؟ مگه من نگفته بودم که در این مورد چیزی بهش نگی؟ 
پدرم وقتی حرف های آرزو رو شنید، بالاخره بعد از کلی صحبت و مشورت با مادرم، انگار به نتیجه رسیدن و جلو اومد، رو به من کرد و گفت:
- خب اگه واقعا اینقدر دوستش داری چرا نمیری دنبالش و پیداش کنی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-مگه نشنیدین آرزو چی گفت؟ اون اصلا به من فکر نمی کرده! 
پدرم لبخندی زد، دستی روی شونم گذاشت و گفت:
- تو مگه دوسش نداری؟ به حرف دلت گوش کن پسرم! اگه واقعا دوسش داری برو دنبالش و پیداش کن! 
-آخه کجا برم! من که نمیدونم کجا رفتن و کجا زندگی میکنن! 
پدرم چند لحظه‌ای فکر کرد و گفت:
- نگران نباش، من میتونم از همکارایی که با سرهنگ مرادی ارتباط داشتن پرسش و جو کنم و یه آدرسی ازشون پیدا کنم، اگه تصمیمت رو گرفتی، شماره تماسشون رو پیدا کنم. 
روز بعد پدر بعد از کلی تماس با دوستان و همکاران قدیمی و بعد از سر زدن به محل کار سابقش بالاخره در حالی که من و آرزو و مادرم مشغول صحبت بودیم وارد خونه شد، من که مشتاق شنیدن حرفهای پدرم بودم، جلو رفتم و گفتم:
-سلام چی شد؟ تونستین آدرسی پیدا کنید؟ 
پدرم که میدونستم چقدر پیگیر این موضوع بوده و برای پیدا کردن آدرس خیلی تلاش کرده، گفت:
-متأسفانه نتونستم آدرسشون رو پیدا کنم، سرهنگ مرادی و خانوادش دیگه ایران زندگی نمی کنند! اونا شش ماه پیش از ایران رفتن و با برادرش تو شهر هامبورگ آلمان زندگی می کنن. 
وقتی این حرف رو از پدرم شنیدم، از همه چی نا امید شدم و دیگه دنیا برام رنگی نداشت؛ سرم رو پایین انداختم، ساکت شدم و رفتم توی اتاقم. 
از فردای اون شب دوباره به کافی نت برگشتم، تا اینکه یه روز ظهر وقتی مغازه خلوت شد مشغول صحبت با رضا بودم و داشتم براش قصه هدیه رو تعریف می کردم، رضا که این داستان خیلی براش جالب بود گفت:
-عجب پس علت اینکه اینجا رو دوست داری همین خاطراتیه که تو این مغازه داشتی! 
من هم که دیوانه وار به سیستم شماره پنج خیره شده بودم در جواب گفتم:
- و البته از همه بیشتر اون سیستمه که خیلی برام مهمه! همون سیستم شماره پنج! چون هدیه روزها پشت اون سیستم می نشست و فقط با اون سیستم کار میکرد. 
رضا گفت:
-کل این مدت هدیه با همین سیستم کار میکرد؟ 
-آره گاهی اوقات از اینترنت استفاده می کرد ولی بیشتر مشغول تایپ بود. 
-تایپ؟ چی تایپ میکرد؟ 
-نمیدونم، حتماخاطراتش رو مینوشته. 
- خاطرات! آهان گفتم این فایلا از کیه ها! میدونی چیه؟ من چند وقت پیش که میخواستم ویندوز سیستم ها رو عوض کنم، اطلاعاتی که تو حافظه سیستمها بود رو به سیستم خودم انتقال می دادم تا اگه بعدا یکی اومد و اطلاعاتش روخواست بتونم بدم بهش؛ تو این سیستم هم یه فایل متنی بود که خیلی برام جالب بود که کی اینقدر وقت گذاشته و این مطالب رو تایپ کرد.. 
منکه دیگه طاقت نداشتم، از جا بلند شدم و مشتاقانه به رضا گفتم:
-خب الان اون فایل کجاست! 
‌‌‌‌‌‌‌‌َ-نگران نباش تو سیستم خودمه.. 
با عجله به طرف سیستم رضا رفتیم و فایل رو باز کردیم، معلوم شد همون متنیه که هدیه روزها مشغول تایپ کردن اون بوده، خیلی خوشحال شدم و نگاهی به متن انداختم، انگار یه داستان بود؛
 هدیه تمام این مدت مشغول نوشتن یه داستان بود! بی معطلی مشغول خوندن شدیم.. 

"به نام خدا 
داستان کنار من باش... "
هدیه داستان زندگی خودش رو نوشته بود، قصه روزای سخت زندگیش، خاطرات خوبی که با آرزو داشتن و معلوم شد که هدیه تمام این مدت به من هم فکر میکرده و احساسی که داشتم یکطرفه نبوده... 
اشکام نمیگذاشتن ادامه داستان رو بخونم و رضا هم مثل من مشتاق خوندن داستان هدیه شده بود...
با خوندن داستانی که هدیه نوشته بود، دیگه شک نداشتم که اون هم منو دوست داره.. 
اصلا صبر و قرار نداشتم.. 
دیگه از این وضعیت خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که دنبالش بگردم.. 
 با یکی از دوستان رضا که در یکی از شهرهای آلمان مشغول تحصیل بود تماس گرفتم و بعد از چند ماه با زحمت وتلاش برای گرفتن ویزای آلمان، بالاخره تونستم با یک تور جهان گردی به آلمان سفر کنم، بعد هم با دانیال دوست رضا تماس گرفتم و قرار شد اونجا بیاد دنبالم.. 
وقتی رسیدم احساس عجیبی داشتم، از اینکه از کشور خودم دور بودم احساس غربت میکردم و از طرفی هم عشق دیدن هدیه من رو دیونه کرده بود و امیدوار بودم که حتما پیداش میکنم. 
دانیال دوست رضا توی فرودگاه منتظرم بود و با هم به خونه کوچکی که با چندتا از همکلاسی هاش اجاره کرده بودن رفتیم. 
فردای اون روز هم به سفارت ایران در برلین رفتیم تا شاید بتونیم آدرسی از هدیه و خانوادش پیدا کنیم، مشخصات شون رو به سفارت دادیم و چند روزی منتظر جواب شدیم... 
وقتی بعد از چند روز با سفارت تماس گرفتم جواب درستی ندادن و من بازهم نتونستم آدرسی از هدیه پیدا کنم.. 
یک هفته از اومدن من می گذشت و من چاره ای جز برگشتن نداشتم، پس با همون توری که اومده بودم راهی ایران شدیم، خیلی ناراحت بودم و احساس شکست خیلی عذابم می داد.

چند سالی از این موضوع گذشت.. 
پدر و مادرم چندین بار خواستن برای من  آستین بالا بزنن و چند بار هم برای خواستگاری جاهای مختلفی رفتیم، اما من اصلا نمیتونستم به غیر از هدیه به دختر دیگه ای فکر کنم و هر بار یه علتی برای بهم زدن خواستگاری پیدا میکردم .. 

اون روزا در یک شرکت بزرگ کامپیوتری استخدام شده بودم و روز به روز توی کارم پیشرفت میکردم؛
از کاری که داشتم خیلی راضی بودم،تا اینکه یک روز آقای سعیدی رئیسم، از من خواست تا به نمایندگی از طرف شرکت در کنفرانسی که در شهر هامبورگ آلمان برگزار میشه شرکت کنم تا با یک سری از شرکت های آلمانی قرارداد همکاری ببندیم.. 
من از شنیدن این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم و از اینکه فرصتی دست داده بود تا دوباره به شهری که محل سکونت هدیه و خانوادش بود سفر کنم؛ خیلی خوشحال شدم و این پیشنهاد رو پذیرفتم.. 
احساس خوبی داشتم و این اتفاق رو هدیه ای از طرف خدا میدونستم و به اینکه شاید تو این سفر به آرزوی خودم برسم، امیدوار بودم. 
من به همراه تیمی از متخصصین نرم افزار، که از شرکت ها و موسسات سراسر کشور به این کنفرانس دعوت شده بودن وارد شهر هامبورگ شدیم، روز اول وقتم به مراسم استقبال و یک سری مراحل اداری برای دریافت کارت ورود به تالار تشریفات گذشت؛ 
اما روز بعد در اولین فرصت به سفارت ایران در برلین رفتم تا سراغی از خانواده هدیه پیدا کنم اما بازهم تلاشم بی نتیجه بود. 
باید خودمو به کنفرانس میرسوندم، پس بدون معطلی خودم رو به محل برگزاری کنفرانس رسوندم. 
بالاخره این سفر چند روزه هم به پایان رسید و من هنوز هیچ آدرس و نشونی از هدیه پیدا نکرده بودم، تا اینکه توی فرودگاه هنگامی که داشتم برای سوار شدن به هواپیما آماده میشدم، ناگهان صدای "آقای منصوری! آقای منصوری!" هانیه رو شنیدم....
هانیه خواهر هدیه بعد از فارغ التحصیل شدن در یک شرکت کامپیوتری که تولید کننده قفلهای سخت افزاری بود استخدام شده بود و اون هم توی این کنفرانس شرکت داشت.. 
از قضا یکی از شرکت های طرف قرارداد من شرکتی بود که هانیه در اون کار میکرد و اون روز هم، من رو لحظه امضاء قرارداد دیده بود و با خوندن مشخصات فردی  من رو شناخته بود... 
... 
توی ماشین هانیه توضیح داد که هدیه چقدر از من براش تعریف کرده و اینکه چطور شد که سرهنگ مرادی تصمیم گرفت تا آلمان رو برای زندگی انتخاب کنه... گفتم:
- خب من منتظرم، قرار بود نکته‌ای رو به من بگین، هانیه که انگار سختش بود توضیح بده، سرعت ماشین رو کم کرد و گوشه خیابون واستاد و گفت:
- نمیدونم از کجا شروع کنم‌؛ هدیه خیلی شمار رو دوست داره، من اینو از رفتارش فهمیدم اما هیچ وقت این موضوع رو به من نگفت؛ همیشه اون آهنگی رو که شما براش میزدین، زیر لب زمزمه میکرد وخیلی دوسش داشت؛ من بارها خواستم تا با شما تماس بگیرم و موضوع رو با شما درمیون بزارم اما هدیه نمیخواست که این اتفاق بیفته.. 
-آخه چرا! نمیدونید من چقدر دنبالتون گشتم و نتونستم ردی ازتون پیدا کنم! 
-آره خبر دارم! 
-خبر دارید؟  
-آره از سفارت خبر دار شده بودیم، اما پدرم نمیخواست که هدیه از این موضوع با خبر بشه و به دوستانی که تو سفارت داشت سپرده بود که آدرسی از ما به شما ندن.. 
-چرا آخه! من نمیفهمم چرا پدرتون نمیخواد من هدیه رو ببینم؟  
-آخه آرش پسر عموم، چند باری برای خواستگاری هدیه اومدن و با پدرم صحبت کردن، پدرمم راضی شده، اما هدیه به آرش علاقه ای نداره؛ به همین خاطر پدرم اصرار داشت تا نزاره من با شما تماس بگیرم تا شاید بتونه کاری کنه که هدیه به این وصلت راضی بشه! 

من دیگه نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ از یک طرف از اینکه بالاخره میتونستم هدیه رو بعد از سالها دوری ببینم خوشحال بودم؛ از طرفی هم چون فهمیدم سرهنگ مرادی با این ازدواج موافق نیست ناراحت شده بودم و خیلی استرس داشتم، حال عجیب و غیر قابل وصفی بود.. 
گفتم: 
-هانیه خانوم میشه راه بیفتیم و ادامه حرف هامون رو توی راه بزنیم؟!  آخه من دیگه طاقت صبر کردن ندارم و نمیخوام وقت رو از دست بدم! 
- باشه باشه، اما یه مسئله ای هست که باید شما هم بدونید! 
- هدیه خیلی به ساز ویولن علاقه مند شده بود و در یکی از مدارس موسیقی مشغول آموزش این ساز شده بود، دو سال پیش یه روز که هدیه داشت از کلاس بر میگشت، یه ماشین که رانندش تعادل روانی درستی نداشت با هدیه برخورد میکنه و هدیه توی این حادثه بدجوری صدمه میبینه. 
- چی؟ وای خدای من، هدیه الان خوبه؟ چطوره؟ الان کجاست؟ 
-هدیه دو ماه ونیم توی کما بود. 
-کما! ای وای، الان چطوره!!؟ 
-نگران نباشید هدیه بهوش اومد اما! 
-اما چی؟  توروخدا بگین جون به لبم کردین!! 
-دکتر معالجش گفت که متاسفانه هدیه بخش اعظمی از حافظه بلند مدتش رو از دست داده؛ ما بعد از کلی دوا و درمون فقط تونستیم کمکش کنیم تا بتونه بخشی کوچیکی از خاطراتش رو دوباره به دست بیاره؛ البته دکترش گفته که مرور خاطرات قدیم میتونه کمک زیادی به بدست آوردن حافظش بکنه؛ اون روز وقتی توی کنفرانس دیدمتون، خیلی خوشحال شدم و امیدوار شدم که هدیه با دیدن شما شاید بتونه حافظش رو بدس بیاره... 
بغض کرده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم،به یاد حرف های پدرم افتادم که میگفت ‌‌:
- پسرم هرگز از رحمت خدا نا امید نشو و توی سخت ترین و بدترین شرایط زندگیت به خودش پناه ببرو فقط از اون کمک بگیر..
 تو این لحظه از زندگیم فقط به خدا توکل کردم و از خودش خواستم که مثل همیشه کمکم کنه، زمان به کندی میگذشت، خیلی دلشوره داشتم و فکرم خیلی درگیر این موضوع بود، طوری که دیگه حرف های هانیه رو نمی شنیدم... 
بالاخره رسیدیم و من بدون معطلی از هانیه خواستم تا من رو به طرف اتاق هدیه راهنمایی کنه، سرهنگ وقتی منو دید سرش رو پایین انداخت اما از چشمای مادر هدیه خیلی راحت میشد خوند که انگار فقط من بودم که میتونستم کاری برای هدیه انجام بدم.. 
وقتی از پله های مارپیچ چوبی خونشون بالا میرفتیم، انگار تپش قلبم رو تمام دنیا میشنیدن، حتی از همونجا هم بوی عطر گلهای نرگس اتاق هدیه رو استشمام میکردم و از خوشحالی اشک شوق میریختم. 
هانیه جلو رفت و در اتاق رو باز کرد، بعد هم به همراه مادرش وارد اتاق شدند تا به هدیه خبر اومدن من رو بدن.. 
صداشون رو میشنیدم که میگفتند:
هدیه جان!  دخترم میدونی کی اومده؟ 
آقای منصوری، امید منصوری 
یادته؟  
هدیه همون امیدی که اینقدر تعریفش و میکردی، یادت نیست! 
طولی نکشید که هانیه و مادرش با نا امیدی بیرون اومدن و گفتند؛ متاسفانه هدیه هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده، انگار نمیخواد چیزی از گذشته به خاطر بیاره.. 
منکه مشتاقانه منتظر اجازه ورود به اتاق هدیه بودم، رو به سرهنگ مرادی کردم و گفتم:
- اگر اجازه میدین برم و باهاش حرف بزنم، من مطمئن هستم که هدیه من رو به خاطر میاره.. 
سرهنگ مرادی سری به نشونه موافقت تکون داد و از پله ها رفت پایین و من وارد اتاق شدم.. 

توی اتاق بوی زندگی رو حس میکردم و انگار سالهاست اینجا زندگی کرده بودم ، هدیه روی صندلی رو به پنجره اتاقش نشسته بود و به بیرون خیره شده بود، نوری که از پنجره می تابید تمام اتاق رو روشن کرده بود، طوری که هدیه رو به سختی میدیدم،  ویولن هدیه هم گوشه اتاق روی تختش بود و نظر من رو بخودش جلب کرده بود،
 پاهام دیگه توان راه رفتن نداشتن و نفس هام به شماره افتاده بودن.. 
خیلی آهسته جلو رفتم و با صدایی لرزون و گره خورده صداش زدم:
-هدیه خانوم! 
منم! امید.. 
یادتونه.. 
کافینت.. 
آرزو.. 
سیستم شماره پنج..
وقتی خدمتم تموم شد خیال میکردم که الان دیگه وقتشه هم چیز رو بهت بگم و برای دیدنت لحظه شماری میکردم اما وقتی که اومدم نبودی و اون موقع بود که فهمیدم چقدر تنها شدم.. 
اون موقع بود که فهمیدم چقدر   ....  چقدر دوست دارم!  تو تمام دنیای منی.. 
هدیه جواب بده،  تورو خدا من خیلی منتظر این لحظه بودم.. 
تمام این سالها خودم رو سرزنش میکردم که چرا حسم رو بهت نگفتم..
  مردم و زنده شدم..
 خیلی دنبالت گشتم..
دیگه نتونستم روی پاهام وایستم و روی زانوهام نشستم.. 
اما هدیه همچنان روی صندلی نشسته بود و هیچ جوابی نمیداد  .. 
صدای گریه هانیه و مادرش از پشت سرم نگذاشت که ادامه بدم، ویولن هدیه رو برداشتم و گفتم:
- تنها وقتی تو شنونده باشی این آهنگ برام لذت بخش میشه و شروع به نواختن کردم.. 
همون آهنگی که اون روزا من و هدیه خیلی باهاش خاطره داشتیم...
دوبار تک تک خاطرات قدیم زنده شدن و از جلوی چشمم گذشتن، هدیه و آرزو رو میدیدم که درحال شنیدن آهنگ من هستند.. 
چند لحظه از لحظات سخت زندگیم گذشت و هدیه همچنان ساکت بود،  سکوتی که برای من مرگ بار بود و شکنجم میداد.. 
دیگه کم کم  نا امید میشدم و نمیتونستم ادامه بدم، از اتاق بیرون اومدم.. 
به سختی از پله ها پایین می اومدم .. 
روی یه کاناپه نشستم.. 
مادر هدیه رو میدیدم که با یک لیوان آب قند بالای سرم ایستاده... 
آروم اشکهای روی صورتم رو پاک میکردم.. 
روبه سرهنگ مرادی کردم و گفتم اگه اجازه بدین با پدر و مادرم برای خواستگاری هدیه مزاحمتون بشیم.. 
اما سرهنگ مرادی گفت:
تا وقتی هدیه حافظش رو بدست نیاورده، نمیخوام درگیر اتفاقات جدید بشه! 
دلم شکست و نا امید شدم، چمدونم رو برداشتم و برگشتم ایران .. 
دیگه هیچی برام مهم نبود، یه هفته توی اتاقم بودم و اصلا نتونستم به هیچی فکر کنم.. 
برای اینکه داستان هدیه رو تموم کنم به کافینت برگشتم و از رضا اون فایل متنی رو خواستم.. 
گفتم:
لطفا اون فایل متنی که هدیه مینوشت رو برام روی این فلش بریز، چون میخوام آخر داستان هدیه رو خودم بنویسم و خودم تمومش کنم. 
به طرف سیستم شماره پنج رفتم و از خانومی که مشغول کار با اون سیستم بود خواهش کردم که سیستم رو خالی کنه..
اون خانوم روش رو برگردوند و گفت:

 «داستانی رو که من شروع کردم خودم باید تمومش کنم.»
پایان